سلام علیکم آقا

تقدیم به بند بند زندگی ام مولا مهدی صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف

 

ماه با وجود تو کجای آسمان شب قرار دارد؟

 

روز را کجا تواند آسمان بی وجودت ای سوای ماسوای این جهان از شبش جدا کند؟

 

تو بلند تر ز آسمان پر ستاره ای

 

ماه پاره ای

 

بهتر از ستاره ای

 

نه! تو قشنگ تر ز هر چه استعاره ای

 

من کجا به جستجویت آیم ای هوای پاک؟!

 

پر کشیده این دلم به سویت ای قرار بی قراریم

 

ای حیات استعاریم

 

جمعه شما چه رنگ و بوی تازه تازه می دهد

 

هر چه قدر اشتباه می کنم باز هم اجازه می دهد

 

در حریم عشقتان

 

باز هم قدم زنان

 

هر زمان و هر مکان

 

پا نهم

 

آسمان زندگی بی وجودت ای بهار جاودان زندگی

 

ابر و باد گشته است

 

ای تو حکم حاکمان

 

ای حکیم حکمت جهان

 

ای تو صاحب الزمان

 

تا تو در کنارمان نباشی ای امید عاشقان

 

با کدام عشق

 

کدام هست و نیست

 

زندگی کنیم؟

 

با کدام ارزش از وجود خویش

 

بندگی کنیم؟

 

کاش این یکی دو روز را

 

خنده پر کند

 

روزهایمان بلند

 

شب به شب نماز عشق

 

کاش گریه پر کشد از این مدینه

 

کاش

 

باز زندگی کند بهار عشق

 

در وجودمان ای وجود عاشقان

 

یک دو شب که بگذرد

 

جمعه جمعه می شود خیال من

 

ای حضور آبی ات

 

ظهور کن

 

تا ظهور تو نمانده است

 

لحظه ای

 

دمی

 

کاش لحظه های عشق را کمی

 

کاش زیر سقفتان نمی

 

باز زندگی کنیم

 

جمله های ساده و قشنگ زیاد

 

کاش جمعه هایمان با وجود سبزتان زیاد تر شود.

 

نوشته شده توسط الهام در مورخه 1/12/1390

ساعت 23:11 شب






مرگ

 

 

دنیا زندان مومن و بهشت کافر است          

                                               پیامبر اکرم صلّ الله علیه و آله و سلم

 

 

مرگ

- دیدم چگونه سکوت کردی!

دیدم چگونه صبر را برگزیدی!

دیدم چگونه خندیدی و چگونه گریستی!

- دیدی؟!

- دیدم تمام شب به انتظار سلامتی اش نشستی و آن کودک چند ساله را که  در چشمان زیبایش امید ناامیدی برق می زد!

دیدم که گریه می کرد و اشک هایش گناه بی گناهیش را پاک می کرد!

- دیدی؟!

- برای چه او دست و پا می زد؟!چرا می جنگید؟!

- با مرگ می جنگید

- مرگ؟!  اما به راستی مرگ شیرین ترین رویای کودکانه او بود.

و من دیگر هرگز دست و پا زدن او را ندیدم.

و نمی دانم که جنگ پایان یافته بود یا ...

نویسنده:الهام آقاجانی

 

 






در کنج زندان

در کنج زندان آرمیده ای و در دل به خویش بانگ میزنی و راه چاره می جویی.فقط میخواهی به هر طریقی که شده از چنگال اسارت رها شوی.در درونت همهمه ای بپاست.به کدامین راه نرفته می اندیشی؟چقدر مضطرب و ناامیدی!

    کسی صدایت می کند؟!او تو را به سوی خود می خواند و تو از رفتن سرباز میزنی.او تو را می خواند و تو فقط نامی را بر زبان می آوری.هذیان می گویی؛تب کرده ای؛زخم پایت چرک کرده و گوشه ی آن اتاق نمور و تاریک در خود لولیده ای.ثانیه ها به شماره افتاده اند.همه منتظر تو هستند.در قلب تاریک و سردت همهمه ای بپاست که می گوید کاش این لحظه ها کابوسی بیش نبود و تو امیدواری که از این کابوس وحشتناک رها شوی.

    از خواب بیدار میشوی و در همان لحظه در انتهای جاده زندگی به طلوع خورشید خیره می شوی.مهلتی دوباره یافته ای و هر روزت تولدی دوباره است.به هیجان می افتی و خوشحال می شوی از اینکه چشم باز می کنی،میخندی،راه می روی و حتی گریه می کنی.برای بهتر شدن تلاش می کنی و ثانیه های طلایی زمان را پیدا.

    سجاده خویش را پهن می کنی و پس از سالیان دراز تجدید عهد می نمایی و تجدید وضو می کنی و خالصانه در برابر معبود حقیقی خویش سر به سجده می نهی و زجه و لابه میزنی تا لکه های سیاه قلب خویش رابزدایی و با خشوع و خضوع بینهایت خودرا و او را به خویش بنمایانی و جهان را بنگری وتا هدف نهایی به پیش بروی.مراقب چاله های پیش راهت باش.

نوشته شده در تاریخ:23/12/1388

نویسنده:الهام آقاجانی

 

ممنونم از اینکه وقت گذاشتید و مطلبم رو خوندید.اگه ممکنه در مورد این نوشته نظر بدید و مرا در بهتر نوشتن یاری کنید.






گزارش تخلف
بعدی