در کنج زندان

در کنج زندان آرمیده ای و در دل به خویش بانگ میزنی و راه چاره می جویی.فقط میخواهی به هر طریقی که شده از چنگال اسارت رها شوی.در درونت همهمه ای بپاست.به کدامین راه نرفته می اندیشی؟چقدر مضطرب و ناامیدی!

    کسی صدایت می کند؟!او تو را به سوی خود می خواند و تو از رفتن سرباز میزنی.او تو را می خواند و تو فقط نامی را بر زبان می آوری.هذیان می گویی؛تب کرده ای؛زخم پایت چرک کرده و گوشه ی آن اتاق نمور و تاریک در خود لولیده ای.ثانیه ها به شماره افتاده اند.همه منتظر تو هستند.در قلب تاریک و سردت همهمه ای بپاست که می گوید کاش این لحظه ها کابوسی بیش نبود و تو امیدواری که از این کابوس وحشتناک رها شوی.

    از خواب بیدار میشوی و در همان لحظه در انتهای جاده زندگی به طلوع خورشید خیره می شوی.مهلتی دوباره یافته ای و هر روزت تولدی دوباره است.به هیجان می افتی و خوشحال می شوی از اینکه چشم باز می کنی،میخندی،راه می روی و حتی گریه می کنی.برای بهتر شدن تلاش می کنی و ثانیه های طلایی زمان را پیدا.

    سجاده خویش را پهن می کنی و پس از سالیان دراز تجدید عهد می نمایی و تجدید وضو می کنی و خالصانه در برابر معبود حقیقی خویش سر به سجده می نهی و زجه و لابه میزنی تا لکه های سیاه قلب خویش رابزدایی و با خشوع و خضوع بینهایت خودرا و او را به خویش بنمایانی و جهان را بنگری وتا هدف نهایی به پیش بروی.مراقب چاله های پیش راهت باش.

نوشته شده در تاریخ:23/12/1388

نویسنده:الهام آقاجانی

 

ممنونم از اینکه وقت گذاشتید و مطلبم رو خوندید.اگه ممکنه در مورد این نوشته نظر بدید و مرا در بهتر نوشتن یاری کنید.






نظرات:



متن امنیتی

گزارش تخلف
بعدی